بدترين درد اين نيست که عشقت بميره

بدترين درد اين نيست که به اونيکه دوستش داري نرسي

 بدترين درد اين نيست که عشقت بهت نارو بزنه

 بدترين درد اين که عاشق يکي باشي اون ندونه!!!

                   

ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست

                                       یا که من بسیار خوردم ویا سازت ساز نیست

                

 دوست دارم در يک شب سرد زمستاني مرگ سراغم آيد

 اي کساني که مسئول دفن من هستيد پارچه سياهي بر روي تابوتم بيندازيد

 که همه بدانند زندگي من پر از سياهي و تباهي بوده است

دستهايم را از تابوت بيرون آوريد که همه بدانند دست خالي از دنيا رفته ام

چشمانم را باز بگذاريد تا عشق من بداند که چشم انتظار از دنيا رفته ام

 و در آخر تکه يخي به شکل چشم در آوريد و بر روي قبرم بگذاريد تا با طلوع اولين اشعه خورشيد به جاي آن کسي که دوستش داشتم گريه کند