شعر حمید مصدق برای فروغ فرخزاد

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
 

 


 " جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت




دو خط موازی

پسرکي در کلاس درس، آنها را روي کاغذ کشيد دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .

و در همان يک نگاه قلبشان تپيد . و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .

خط اولي گفت :
ما ميتونيم زندگي خوبي داشته باشيم

و
خط دومي از هيجان لرزيد .

خط اولي گفت ميتونيم خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .

من روزها کار ميکنم ، ميرم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام .
خط دومي گفت :
من هم ميتونم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ بشم ،

 يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت !!!

در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

و بچه ها تکرار کردند :

دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند

دو خط موازي لرزيدند .

به هم ديگر نگاه کردند .

و خط دومي زد زير گريه

خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشه .

خط دومي گفت شنيدي که چي گفتند !!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هيچ راهي وجود ندارد، ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه

خط اولي گفت : نبايد نااميد شد .

ما از صفحه خارج ميشيم و دنيا را زير پا ميذاريم .

بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند.

خط دومي آروم گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند

از زير کلاس درس گذشتند


 و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .


 آنها از دشتها گذشتند


...
از صحراهاي سوزان
...
از کوهاي بلند


...
از دره هاي عميق
...
از درياها


...
از شهرهاي شلوغ
...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند
.

رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .

هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند .

شما همه چيز را خراب ميکنيد .
فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .

اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ،

ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .

 شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد .

اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ،

همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد

رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود

سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادف مي کنند

نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما قانون بزرگ را نقض کرده ايد

فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .

و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسيد

نه در دنياي واقعيات!!!

آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد!

دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرشان ادامه دادند


 ما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .


 
                             «
آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »


 


 



خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟

خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود

و بر بومش نقاشي ميکرد .

خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم

خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .
نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد !

وآنها دو ريل قطاري شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که،

خورشيد سرخ آرام آرام، پايين مي رفت، سر دو خط موازي

                     عاشقانه به هم مي رسيد!

عجب پدری!!!

مرد جوون : ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پيرمرد : معلومه كه نه !
جوون : ولي چرا ؟ ! مثلا'' اگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي ؟ !
پيرمرد : ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون : ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه ؟ !
پيرمرد : ببين ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي دوباره ساعت رو از من بپرسي !
جوون : كاملا'' امكانش هست !
پيرمرد : ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسي !
جوون : كاملا'' امكان داره !
پيرمرد : يه روز ممكنه تو بياي به خونه ي من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد ميشدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون چايي دعوت كنم ! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونه ي من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده ؟ !
جوون : ممكنه !
پيرمرد : بعد من بهت ميگم كه اين چايي رو دخترم درست كرده ! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي !
مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني ! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد !
مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني !
مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف مي كنين و از من اجازه براي ازدواج ميخواين !
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پيرمرد با عصبانيت : مردك ابله ! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم

 

آآآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخخخ جوووووووووووون امتحانام تموم شد

کلی هم با معلما خندیدیم

تفاوت را احساس کنید

قبل از ۲۹ خرداد       

  بعد از ۲۹ خرداد 

ااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااااااااااااا...!!!

۱۵ تیر کلاسای پیش دانشگاهی شروع میشه

 

سالگرد دکتر علی شریعتی (قسمت سوم)

زندگی مخفیانه

شریعتی از آبان ماه ۱۳۵۱ تا تیر ماه ۱۳۵۲ به زندگی مخفی خود روی آورد. ساواک به دنبال او بود و از تعطیلی حسینیه ارشاد به بعد، متن سخنرانی‌های شریعتی با اسم مستعار به چاپ می‌رسید. در تیر ماه ۱۳۵۲، علی شریعتی در نیمه شب به خانه‌اش مراجعه کرد و دو روز بعد به شهربانی مراجعه کرد و خودش را معرفی کرد. بعد از آن روز به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت.


 فوت

وی در ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ در حالیکه سه هفته از سفرش به انگلستان می‌گذشت، در ساوتهمپتون به طرز مشکوکی از دنیا رفت. دلیل رسمی مرگ وی حمله قلبی اعلام شد.دکتر شریعتی وصیت کرده بود که وی را در حرم امام هشتم شیعیان امام رضا (علیه السلام) در مشهد دفن کنند، اما به علت اوضاع ایران در زمان شاه نمی توانستند ایشان را به ایران بیاورند بنابراین از آنجا که وی علاقه بسیاری به حضرت زینب(س) داشت در حرم حضرت زینب(س)، دختر امام حسین، در شهر دمشق به خاک سپرده شد

سالگرد دکتر علی شریعتی (قسمت دوم)

فعالیت‌های سیاسی-انتقادی

او تحت تاثیر سنتهای خانواده‌اش، بویژه افکار نوگرایانه پدرش محمدتقی شریعتی، قرار گرفت. پدربزرگش آخوند حکیم و عموی پدرش عادل نیشابوری از دانشمندان فقه، فلسفه و ادب به‌شمار می‌آمدند. پدرش «کانون نشر حقایق اسلامی» مشهد را بنیان نهاد و از مبتکرین و آغازگران جنبش نوین اسلامی به‌حساب می‌آید.

شریعتی از پیرامون به مرکز مبارزه وارد شد و به شاخه مشهد نهضت مقاومت ملی به رهبری سید محمود طالقانی مهندس مهدی بازرگان و یدالله سحابی پیوست. علی شریعتی یکی از سخنگویان و فعالان آتشین این نهضت علیه سلطه و استثمار غرب در ایران بود. فعالیتهای بیدارگرانه‌اش باعث دستگیری او در سال ۱۳۳۶ و انتقال فوری‌اش به زندان قزل‌قلعه در تهران به مدت هشت ماه شد.

پس از قبول شدن در بورس تحصیلی، علی شریعتی برای مدتی دست از فعالیتهای سیاسی کشید و برای ادامه تحصیلات عالیه به فرانسه رفت. او از این دوران برای مطالعه جدی و نیز فعالیت علنی سیاسی در راه احقاق حقوق بشر و آزادی دموکراتیک در ایران، بهره‌برداری خوبی کرد. وی اندکی پس از رسیدن به پاریس به گروه فعالان ایرانی نظیر ابراهیم یزدی، ابوالحسن بنی‌صدر، صادق قطب‌زاده و مصطفی چمران پیوست و در سال ۱۳۳۸ سازمانی بنام «نهضت آزادی ایران» (بخش خارج از کشور) بنیان گذاشته شد. حدود دو سال بعد شریعتی دو جبهه تحت نامهای جبهه ملی ایران در آمریکا و جبهه ملی ایران در اروپا را تأسیس کرد. در جریان کنگره جبهه ملی در ویس‌بادن (جمهوری آلمان فدرال) در اوت ۱۹۶۲، شریعتی با توجه به قدرت فکری و قلمی‌اش، بعنوان سردبیر روزنامه فارسی‌زبان جدیدالانتشار ایرانی در اروپا یعنی «ایران آزاد» انتخاب شد. اولین شماره این نشریه در ۱۵ نوامبر ۱۹۶۲ منتشر گردید. این نشریه دیدگاه‌های روشنفکران ایرانی خارج و نیز واقعیتهای مبارزات مردم ایران را منعکس می‌کرد.

                  پرونده:Shariati-pooranshariatrazavi.jpg

سالگرد دکتر علی شریعتی (قسمت اول)

دوستای عزیزم ۲۹ خرداد سالگرد دکتر علی شریعتیه

می خواسم از زندگی و فعالیتهاش بگم

به هیچ عنوان هم قصد توهین به کسی رو ندارم (پست های بعدی)

فقط از زندگی یه متفکر بی نظیر حرف میزنم

                             تولد و تحصیلات اولیه

علی شریعتی در سوم آذر سال ۱۳۱۲ در روستای کوچک و کویری کاهک از توابع مزینان در نزدیکی سبزوار زاده شد. پدرش محمد تقی شریعتی، موسس کانون نشر حقایق اسلام و مادرش زهرا امینی، زنی روستایی متواضع و حساس بود. پدر پدر بزرگ علی، ملاقربانعلی، معروف به آخوند حکیم، مردی فیلسوف و فقیه بود که در مدارس قدیم بخارا و مشهد و سبزوار تحصیل کرده و از شاگردان برگزیده ملاهادی سبزواری محسوب می‌شد.  شریعتی تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان ابن یمین در مشهد در سال ۱۳۱۹ آغاز کرد و به دنبال آن در سال ۱۳۲۵ وارد دبیرستان فردوسی مشهد شد. او پس از اتمام سیکل اول دبیرستان در سن شانزده سالگی؛ با هدف ادامه تحصیل وارد دانشسرای مقدماتی شد. 

                                  تحصیلات دانشگاهی

در جریان وقایع ۳۰ تیر سال ۱۳۳۱ اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حکومتی بود. در تاریخ ۲۴ تیر سال ۱۳۳۷ با پوران شریعت‌رضوی همکلاسیش ازدواج کرد.شریعتی تحصیلات دانشگاهی خود را در مشهد گذراند و تحصیلات عالی خود را در مقطع دکتری در سال ۱۳۴۱ در فرانسه و در رشته ادبیات ادامه داد. در سال ۱۳۴۳ به ایران برگشت و در مرز دستگیر شد. حکم دستگیری از سوی ساواک بود و متعلق به ۲ سال پیش یعنی در هنگام خروج از ایران که به همان دلیل معلق مانده بود و در عین حال لازم‌الاجرا بود. بعد از بازداشت به زندان قزل‌قلعه در تهران منتقل شد. اوائل شهریور همان سال بعد از آزادی به مشهد برگشت.

   

گفت: مي خوام برات يه يادگاري بنويسم .

گفتم:کجا ؟

گفت : رو قلبت .

گفتم مگه مي توني ؟

گفت : آره سخت نيست آسونه.

گفتم باشه .بنويس تا هميشه يادگاري بمونه.

يه خنجر برداشت .

 گفتم اين چيه ؟

گفت : سيسسسسس. ساکت شدم .

گفتم : بنويس ديگه ، چرا معطلي .

 خنجرو برداشت و با تيزي خنجر نوشت . دوست دارم ديوونه.

اون رفته ، خيلي وقته ، کجا ؟ نمي دونم .

 اما هنوز زخم خنجرش يادگاري رو قلبم مونده

        zv8z2emh441lbxajzu.gif

خنجر برام بياريد من از تبار دردم عمريه بي طلوعم مثل غروبي سردم

         c6jq6fb7mvnk9wgw6xtz.jpg

 وقتی تنهاییم دنبال یک دوست می گردیم ،

 وقتی پیداش کردیم دنبال عیب هاش می گردیم ،

وقتی از دستش دادیم دنبال خاطره هاش می گردیم . . .

                                                                             و باز تنهاییم

 زيبا ترين کلمه ( عشق )

                     پر احساس ترين کلمه ( محبت )

                                                 پر معناترين کلمه (نگاه)

                    دردناک ترين کلمه ( خيانت).

عالي ترين کلمه ( دوستي )

                      بدترين کلمه (تمسخر )

آشنا ترين کلمه (تو).

 

 

اگر عشقي نباشد آ دمي نيست

                                                   اگر آدم نباشد زندگي نيست

 مپرس از من چه امد بر سر عشق

                                                  جواب من بجز شرمندگي نيست

 

 

 

رسم زندگی اين است‌ يک روز کسی را دوست داری و...

                                   روز بعد تنهايی

 به همين سادگی!

 او رفته است و همه چيز تمام شده است

 مثل يک مهمانی که به آخر می رسد و تو به حال خود رها می شوی

                                      چرا غمگينی؟

 اين رسم زندگیست

 تو نمی توانی آنرا تغيير دهی

                                 پس تنها آوازی بخوان!

             اين تنها کاریست که از دستت بر می آيد آوازی بخوان

 

                         tlhywe4tvf5n42gw4y.jpg 

كدام حنجره فرياد بزنم،

                خداوندا پر پروازم ده .

                              كه ديگر توان ماندنم نيست....

 اين بار حنجره ام را بغض گرفته ،

                              توان خواندنم نيست...