باز زمستون و باز آدم برفی...

 

سلام یه خبر خوب

من تو دانشگاه آزاد ررزو شدم

خالی میبستن که رزروی نیست

۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷

۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸

 

یادت اون روز برفی
وسط فصل زمستون
تو پریدی پشت شیشیه
من زدم از خونه بیرون

یادت اشاره کردی
آدمک برفی بسازم
واسه ساختنش رو برفا
هرچی که دارم ببازم

گوله گوله برف سرد و
روی همدیگه می چیدم
شاد و خندان بودم انگار
که به آرزوم رسیدم

رو پیشونیش با یه پولک
یه خال هندو گذاشتم
واسه چشماش دو تا الماس
جای پوس گردو گذاشتم

رو سینش با شاخه یاس
یه گلوبند و کشیدم
روی لبهاش با اجازت
طرح لبخند رو کشیدم

یادم با نگرونی
تو یه ها کردی رو شیشه

دزدکی برام نوشتی
تکلیف قلبش چی میشه

شرم گرم لحظه ها رو
توی اون سرما چشیدم
سرخیش رو پوست سرد
آدمک برفی کشیدم

قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه
عاشقونه فکر میکردم
نمیگفتم نمی صرفه

ولی فصل آشنایی
زود گذر بود و گریزون
شما از اون خونه رفتین
آخر همون زمستون

رفتی و قصه اون روز
واسه من مثل یه خواب شد
از تب گرم جدایی
آدمک برفی هم آب شد

کاشکی میشد که دوباره
روبروت یه جا بشینم
یا که رد پات رو برف
توی کوچمون ببینم

کاشکی میشد توی دنیا
هیچ کسی تنها نباشه
عمر آدم برفی هامون
امروز و فردا نباشه

قول میدم تا آخر عمر
دیگه قلبم رو نبازم
بعد تو تا آخر عمر

آدمک برفی نسازم ....

 

یک روز به یاد ماندنی

وای دیروز ۱۷ مهر ۱۳۸۹ روز به یاد موندنی ای بود

نمیدونم چطور از مدرسه دل بکنم

مثلا قراره کلاس پیش دانشگاهیمون سال بعد بره دانشگاه

اما هیچکدوممون بزرگ نشدیم

آخه هر کی ما رو ببینه همینو میگه

چند تا شاگرد جدید داشتیم که بعد از یکی دو روز رفتن چون تحمل ما رو نداشتن

چون...کلاس انسانی ما بهترین کلاس و منسجمترین کلاسه

وشعارمون اینه: یکی برای همه و همه برای یکی

خلاصه میرسیم به دیروز

دیروز قرار صبحانه داشتیم

از این کارا زیاد کردیم

قبل از اینکه کلاس درسی شرع بشه رفتیم تو کلاس و میزا رو کشیدیم کنار

سفره انداختیم و ...

جاتون خالی همه چیز بود البته من و محدثه تو تدارکات بودیم چیزی نخوردیم

بعدشم محدث و پرستو رفتن ظرفا رو شستن

سر سفره برای میترا دس زدیم

آخه شبش نامزدیش بود

وای دوستم عروسی کرد

و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که اگه ما بریم دانشگاه دانشگاه کجا بره

معلم ادبیاتمون (خانوم سوزنچی)هم گفت سال بعد ۱۷ مهر رو تو دانشگاه یادتون بیارید

بعدم که کلی دس زدیم و شعر خوندیم

نا گفته نماند که روی میز معلممون مربای آلبالو چکیده بود

راستی زنگ دوم که شد احساس گشنگی کردیم و یکی از بچه ها کلاسو پیچون و رفت برامون پنیر آورد

با نون بر بری به بهکمی از مکالممون سر کلاس

خانوم سوزنچی : ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی (فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن)

من : پنیرش کم بود

عسل: نون تموم شد اون یکی بسته رو بده

مونا:ای کارد بخوره به اون شکمت عسل

منیره (بغل دستیم):بچه ها مربا رو میز ما نچکه

پرستو: رررررررضـــــــــــــــــا!!!

حمیده(جیگمل من):بچه ها برام لغمه بگیرید(آخه انگشت اشاره اش شکسته)

خانوم سوزنچی: بچه ها اینجا قاعده ی حذف حمزه است

و همه لقمه رو به زور قورت میدیم تا بحر بقیه ی بیت ها رو در بیاریم

خدا وکیلی ما کنکور حقوق تهران قبول نشیم حیفه

بچه ها به این گلی و باحالی کجا هستن ها؟؟؟

اینم جای نشستن ما توی حاطه که بهش میگیم جوجو

جای ما سه تا...

uq0baavg6t3thg7r7y7.jpg

 

 

 

داستانی از مثنوی معنوی به نثر

مرد کری بود که می‌خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان می‌خورد. می‌فهمم که مثل خود من احوالپرسی می‌کند. کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد. اینگونه:

من می‌گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.

من می‌گویم: خدا را شکر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو.

من می‌گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.

من می‌گویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می‌کند. ما او را می‌شناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می‌میرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می‌خوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده، کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل. کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد، کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می‌کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.

از قیـاسی که بـکرد آن کـر گـزین / صحبت ده ساله باطل شد بدین

اول آنـکس کـاین قیـاسکـها نـمود / پـیش انـوار خـدا ابـلیس بـود

گفت نار از خاک بی شک بهتر است / من ز نـار و او خاک اکـدّر است

بسیاری از مردم می‌پندارند خدا را ستایش می‌کنند, اما در واقع گناه می‌کنند. گمان می‌کنند راه درست می‌روند. اما مثل این کر راه خلاف می‌روند.

دستى از دوردست ها انگار ، مى کشد این قطار خالى را

دلم ، اى اتفاق سرگردان! در کدام ایستگاه مى میرم؟

چاره اى نیست،غصه پیرت کرد کم کم از یاد مى روى دل من

تو شبى زنده زنده مى سوزى ، من شبى بى گناه مى میرم

 

bkdgcc3gqwz5qoiu9hh.jpg

نميخوام بگم که سياهي چشمات مثل شبهاي پر ستاره ا

 چون شب هم بالاخره تموم ميشه...

 نميخوام بگم که مثل اب پاک و زلالي...

چون اب که هميشه پاک نميمونه...

 نميخوام بگم که دوستت دارم...

چون منکه اصلا دوستت ندارم...

 بلکه من عاشقتم...

چقدر سخته هر لحظه با تو بودن اما از تو دور بودن

دارم حس می کنم بی تو چقدر خالی شده دنیام

                                      یه لحظه جای من باش و ببین بی تو چقدر تنهام

نگو قسمت همین بوده نگو تقصیر تقدیره

                                    چرا اون لحظه های خوب داره از یاد تو می ره

 سکوت من یه فریاده واسه قلبی که خاموشه

                                   تو این دل خستگی یادت هنوز با من هم آغوشه

9nfbv4zxoktyn1ucil8.jpg

ای خدااااااااااااااااااا...

 

اگر کوسه ها آدم بودند

دختر کوچولو پرسید: اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهی های كوچولو مهربانتر می شدند؟


آقای كی گفت : اگر كوسه ها آدم بودند،توی دریا برای ماهی ها جعبه های محكمی می ساختند،همه جور خوراكی توی آن می گذاشتند،مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد.


برای آن كه هیچ وقت دل ماهی كوچولو نگیرد،گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می كردند،چون كه گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !


برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آن ها یاد می دادندكه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند.


درس اصلی ماهی ها اخلاق بود.


به آن ها می قبولاندندكه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند.


به ماهی كوچولوها یاد می دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشندو چه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنندآینده ای كه فقط از راه اطاعت به دست می یایید.


اگر كوسه ها آدم بودند،در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:از دندان كوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می كشیدند،ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شیرجه می رفتند.

همراه نمایش، آهنگهای مسحور كننده یی هم می نواختند كه بی اختیارماهی های كوچولو را به طرف دهان كوسه ها می كشاند.در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت كه به ماهی ها می آموخت زندگی واقعی در شكم كوسه ها آغاز می شود.

برتولت برشت

هووووووووووووووووووووووووووووووووورا

کنکور آزمایشی انتخاب اولم قبول شدمممممممممممممم

اگه گفتین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

روانشناسی بالینیدانشگاه آزاد کرج

امیر حافظ هم این دانشگاه میره ها

فقط حیف آزمایشی بود

و منم اصلاااااااااااااااا نخونده بودم

ایشالا ...

خب یه کم از دانشگاه آزاد کرج عکس بذارم

آخه خواهرم هم همون جا درس میخونه

خیلییییییییییییییییییییییی بزرگه

با اتوبوس بچه هاش میرن و میان

یه سالن داره خفن

خیلی باحاله

k27r974i31ljq12k00x.jpg

فکر کنم این ساختمون فنی هاس

3pwl584jn7r8touck0x.jpg

نگا چه جیگریه

k3tj6gbd7woe1178kqe.jpg

wz45t3dyunjb9f6v7b2.jpg

تو بهار خیلی نانازه

اون پشتیه ساختمون روانشناسیه

x2g38388vl6eqfztc46x.jpg

اینم که فنیه البته مطمئن نیستما

 

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.

زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!

۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸

۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷

بچه ها ببخشید که دیر به دیر میام

درسام زیاده و وقت نمیکنم زیاد بیام

۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸

۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷

پادشاهی پس از این كه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!

لئو تولستوی

عشق ايستادن زير باران و خيس شدن با هم نيست عشق آن است که يکي براي ديگري چتري شود و او هيچ وقت نداند که چرا خيس نشد

 

نميخوام بگم که سياهي چشمات مثل شبهاي پر ستاره اس... چون شب هم بالاخره تموم ميشه...

 نميخوام بگم که مثل اب پاک و زلالي... چون اب که هميشه پاک نميمونه...

 نميخوام بگم که دوستت دارم... چون منکه اصلا دوستت ندارم... بلکه من عاشقتم...

چقدر سخته هر لحظه با تو بودن اما از تو دور بودن